السلام علیک یا قمر بنی هاشم علیه السلام
به دوشم انداختی چون اهویی تیزپا ز زمین جستی
زمزمه هایت در گوشم هنوز طنین انداز است :
از بد عهدی دنیا گله ها دارم
از چشمان ناپاک قصه ها دارم
از غربت و معصومیت نگاه کودکان حرفها دارم
از دل خونین برادر و اهلم شکوه ها دارم
از نامردی این نامردمان دلی پرخون دارم
اشک های من با ناله های جانسوز تو در امیختند
وه! که چقدر خوشحال بودم از اینکه مرا از بین انها برگزیدی
وقتی به سویم امدی چقدر خدا خدا کردم که این بار قرعه را به نام من دیوانه زنند و زدند
می دانستم که این بار اخر است ، نپرس از کجا که فقط عاشق از معشوق خبر دارد و دل از دلبر
میدانستم ناز زیاد داری و خریدار هم فراوان
در این بازار دل و دلداگی از همه چیزم گذشته بودم
نه اینکه اخر خط بود و منم اماده رفتن
تو این ساعت ها هر وقت تو را سراسیمه و مضطرب می دیدم
احساس شعفی وجودم را فرا میگرفت
که حال نوبت توست و باید غزل خداحافظی را بخوانی
اما اموخته هایم همه می گفتند
که رها شدن در نقطه قابلیت است
و من به چشم خود می نگریستم رفتنم را و رها شدن و پریدنم را
اخ که چه زیباست پریدنی که با تو هم اوا شود
بگذریم….
مرا به دهان اب گذاشتی تا لبی تر کنم و دلی سیراب
نگاهت کردم تا شاید تو هم نیم نگاهی به ان بیندازی و چشمی سیراب
اما زهی خیال باطل!!!
تو در کجا سیر می کردی که من حتی نمی توانستم ردی از نگاه تو بجویم
تو عاشق بودی و معشوق من
عشق تو عشق منم بود، نبود.!!!
در این وادی سیر نمی کردی!!!
صورت برافروخته ات جگرم را افروخت
خدای من! ان لبهای خوش تراشت به مانند پوسته کنده شده زمین ناکام از بی آبی می مانست
مرا سیراب کردی و بر دوش انداختی و سبکبال اهنگ رفتن نواختی
تو می رفتی و من با تو داشتم پرواز می کردم
چه بگویم که فقط چو انان که حلاوت با تو بودن را چشیده باشند درد را می فهمند
زیباترین لحظه های هستیم را در زیر نگاه زیبایت می گذراندم
از سوز تو من نیز داشتم می سوختم
تو می خواندی تا تسکینی بر الام دردهای درونت باشد
و من همه چشم شده بودم ،همه گوش ،همه تن، همه تو
اری همه تو!
تو ایینه ای بودی که من عشق خود را در ان می نگریستم
وقتی همه تو باشی و تو نیز خود خلاصه شده در دیگری
غوغا و هیاهوی و صدای چکاچک شمشیرهایی که به هم می خوردند مرا از حال و هوای عشق تو بیرون کشاند
اخ …. اخ …نه …. حالا نه……خیلی زود …… خیلی زود ………. فقط کمی دیگر تحمل و صبر …….
من اشک ریختم ،اما نه از برای خود
خونابه گریستم ،اما نه از برای خود
سینه چاکاندم ، اما نه از برای خود
این همه حدیث سرگشتگی و حیرانیم همه از اندوه دل شکستگی تو بود
درد بی تو بودن مرا به جنون می کشاند
همه زندگیم بهانه توشده بودی
وای! اگر این بهانه نباشد ، پس منی دیگر چکار؟؟؟
نقل رشادتت داستان هر کوی و برزن بود
و اینک به چشم ، حماسه افرینی ات را می دیدم
هر زخم که بر میداشتی نیشتری بود که بر جگرم فرود می امد
جایی که اینک ایستاده بودم اخرین نقطه حفظ حیات من بود
با همه قدرت بی زوالت مرا نگه داشته بودی
ای کاش میتوانستم کاری کنم تا فقط و فقط اندکی لبخند رضایت بر لبهای ماسیده از غمت ببینم
همه اینها نه از زیستن بود که زیستنی هم اگر باشد در زیر لوای یار خوش است
همه برای ارامش خاطر تو بود
حال که همه امید تو شده بودم ،نمی خواستم چراغ امیدت را خاموش کنم
اما از انچه می ترسیدم و نگرانش بودم بر سرم امد
نمی دانم از کجا رسید ان تیر شوم الودی که نه شکم مرا بلکه قلب هستیم را پاره نمود
اه ! ای نامردان شما با دریدن شکم من جگر محبوبم را پاره پاره کردید
ای خاک بر سر و دیده تان که ندانستید من همه او بودم
سر به زیر انداختم تا خونا به ای را که همانند اب جویباران از دل و دیده ام سرازیر شده بود نبیند
از شرم و خجلت تاب و توانی برای نگریستن در ان نرگسان به خون نشسته نبود
با هر قطره اشک من روح نیز از کالبد او پر می گشود
اشک دل من و خون دیده او بر زمین در هم امیختند
و هر کدام بر دیگری مرثیه سرایی می کرد
و من در گوشه ای فقط نظاره گر این همه عاشقی و جنون…………………………