ازآن روزی که اربابم شود بیمار می ترسم
23 آبان 1393 توسط محجوب
همه ماندیم درجهلی شبیه عهد دقیانوس
من از خوابیدن منجی درون غار می ترسم
***
رها کن صحبت یعقوب و کوری و غمِ فرزند
من از گرداندن یوسف سر بازار می ترسم
***
همه گویند این جمعه بیا، امّا درنگی کن
از این که باز عاشورا شود تکرار می ترسم
***
شده کارحبیب من سحرها بهر من توبه
ز آه دردناک بعد استغفار می ترسم
***
شنیدم روز و شب از دیده ات خون جگر ریزد
من از بیماریِ آن دیده ی خون بار می ترسم
***
به وقت ترس و تنهایی تو هستی تکیه گاه من
مرا تنها میان قبرخود نگذار می ترسم
***
دلت بشکسته از من لکن ای دلدار رحمی کن
من از نفرین و از عاق پدر بسیار می ترسم
***
هزاران بار رفتم از درت شرمنده برگشتم
ز هجرانت نترسیدم ولی این بار می ترسم
***
جهان را قطرۀ اشک غریبی می کند ویران
من از اشکی که می ریزد ز چشم یار می ترسم